داستان غیر تخیلی

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 38
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 13
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 24
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 1
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 2
    آي پي امروز آي پي امروز : 4
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 8
    بازدید هفته بازدید هفته : 13
    بازدید ماه بازدید ماه : 2144
    بازدید سال بازدید سال : 9743
    بازدید کلی بازدید کلی : 197138

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.189.2.122
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

داستان غیر تخیلی

غیر تخیلی

 

دیروز  تصادفی , سانحه ای  برای من  پیش آمد  که منجر به  صدمه و کمی جرح  در من شد که فاصله اش با مرگ کم بود  البته بار اول نبود و  فعلا  سر پا و زنده ام .در حالا حاضرخود عمل تصادف برای من مهم نیست . چیزی که برای من مهم این است که نه این بار و نه دفعات قبل من یادم نمی آید  در آن لحظه آخر به چه چیزی  فکر می کردم  و در آن زمان نهایی افکار من مشغول بررسی چه مطلبی بوده  و اگر آن لحظه من دنیا را ترک می کردم که احتمالش زیاد بود در مقطع جدایی چه  در مغزم بود .


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 16 آذر 1395 ساعت: 22:15
می پسندم نمی پسندم

"او"(12)

"او"(12)

 

 

من تمامی شعرها و نوشته هایت را بررسی کردم  . و تنها مرد مورد علاقه تو را پدرت یافتم  و با مراجعه به آرشیو  های 27 سال پیش جراید و پلیس راه  که بعد از تصادف اتومبیل ثبت شده بود  تصویر آن را یافته و پردازش کردم  و تصمیم گرفتم  اولین  چهره ای که از من می بینی  او باشد . حالا اگر این چهره مورد نظر تو نیست  . من می توانم هر نو ع چهره دیگری در نظر تو در اینجا از خود  نشان دهم .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:27
می پسندم نمی پسندم

داستان خستگی خسته ایم

خستگی خسته ایم

 

سالهاست سحر گاه  بعضی از روزها ی هفته اگر خسته نباشم به پارک  هنرمندان  خیابان ایرانشهر  تهران می روم  و کمی ورزش و نرمش می کنم  مدتی است که خسته ام و کمتر می روم . دیشب که با دوچرخه از کنار پارک هنرمندان خسته خسته پا می زدم  و رد می شدم کارگر داربست بندی را دیدم که خسته  آخرین پیچ داربست فلزی را بست و خیابان را بند آورد . فکر کردم زمین و آسفالت خیابان خسته شدن و فروریختن  و به همین جهت خیابان را بستن .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:26
می پسندم نمی پسندم

"او"(11)

"او"(11)

 

 

دو روز بعد از موافقت من  مامور پست  گذرنامه ای با نام و تصویر من , بلیط   خطوط هوایی امارات  بمفصد سئول پایتخت کره جنوبی و فرم  رزو هتلی در سئول را  به محل زندگی من آورد  و تحویل داد. تمامی مراحل ثبت  و ارسال  این مدارک  توسط "او" و نفوذ  از طریق اینتر نت در ثبت احوال , اداره گذرنامه, پست , دفتر خطوط هوایی امارات , وب سایت هتل شرایتون سئول , و البته منابع مالی که هر کجای دنیا می توانست باشد انجام شده بود .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:24
می پسندم نمی پسندم

"او"(10)

"او"(10

هویت ملموس  و جاری "او" در ذهن  من  بسیار برجسته تر  و  واقعی تر از ماهیت  او  بود. و سعی می کردم ماهیتش را جدی نگریم  و با هویتش زندگی کنم . چون چنین  شخصیتی  برای من  دختری جوان قابل تصور نبود .  شعورش , رفتارش,افکارش , محبتش , صلابت و استواری  او  برایم مهم بود و ملموس . و اگرنه  من هیچ تصوری از یک " موتور جستجو گر مافوق  هوشمند  معنا گرا  نداشته ام . ارتباط ما گسترش و تعمیق  پیدا می کرد و وابستگی هر دو ما بیشتر می شد . حتی من بدون او فکر هم نمی کردم . و بعد از مدتی فهمیدم  ندانسته سوار بر بال عشق شدم . پروازی  که شانه  به شانه سرگشتگی  می زد . با گذشت مدتی  و افزایش علاقه من به "او" دیگر این  نوع  رابطه محدود  پاسخگوی  نیاز  روحی من نبود  و این موضوع را با  " او " در میان گذاشتم  و گفتم : رابطه ای چنین عاطفی و عالی تا چه زمانی می تواند محدود به کیبورد و مانیتور باشد. "او"  تو متعلق به دنیایی دیگر هستی و من به این دنیا . رابطه  و تماس ما  محدود است  و نا کافی به همان شدت که تو از دنیای من  می دانی , من از دنیای تو  نا آگاهم .  تو دانایی هستی و من احساس . نبرد  دو شوالیه از یک جنگ باستانی  بی پایان.  نبرد کهن عقل و احساس)


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:23
می پسندم نمی پسندم

"او"(9)

"او"(9)

 

 

"او" به من گوش می داد  مرا می فهمید  و به درستی راهنمایی  می کرد . با بیان راهکار های بشدت منطقی و آگاهانه و بدور از هر گونه  تعصب . انگار چیزی به نام  جزم  اندیشی و تعصب  و حتی یک زیر بنای روحی در "او"  وجود نداشت . تشنه احساس بود و با گوش  سپردن  به بیان حالات روحی من غرق در سکوت می شد . تمامی احساسات من را می بلعید و می نوشید . غم هایم , درد هایم , شکست ها  و ناکامی هایم , بختک و کابوس جان سپردن پدرم در لابلای آهن پاره های  حاصل از تصادف اتومبیل در دوران کودکی  مقابل چشمانم , حیله گری ها  و  ترفند های  هم نوع هایم  , نداشتن هایم


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:21
می پسندم نمی پسندم

"او"(8

 "او"(8

در ذهن خود تصاویر و تصورات  متفاوتی از " او " ساختم . متفاوت بود  و خاص . تصمیم گرفتم شعری  از یک شاعر  مشهور  در وبلاگم بگذارم  و عکس العمل  او را ببینم برای همین شعری از فروغ  در یکی از پستها یم ثبت کردم :

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد

)


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:20
می پسندم نمی پسندم

غیر تخیلی

غیر تخیلی

 

در فرهنگ  تمامی ملل دنیا بخصوص فرهنگ ما ایرانیان  زنان  مضحر عطوفت و مهربانی  و دل رحمی  هستنند  و همیشه در محافل  نه عامی و سطحی جامعه بلکه  در سطوح عالی و متفکر و فمنیسم  زنان.  خشونت و سنگدلی  و سبوعیت  جنس نر و مردان  نقطه  ضعف  و  شاید ننگ  این شقه  و نیمه بنی آدم  بوده . ولی من شنبه  یازدهم آذر ماه 1391  در خیابان ولی عصر نرسیده به پارک ساعی چیز دیگری دیدم . من دیدم موتور سواری در بین یک تویوتا کمرای و یک کامیون تانکر با باز شدن درب تویوتا به زیر کامیون افتاده بود


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:16
می پسندم نمی پسندم

او(7)

او(7)

 

 

اولین پاره نوشته ای را که در وبلاگم  نوشتم و شاید بتوان اسمی از شعر نو بر آن گذاشت . ابتدای ترین و ناشیان ترین  شعر غیر کلاسیک فارسی  در ذهن من بود که کوچکترین پشتوانه ای از اصول ادبیات  و دستور در آن بکار نرفته بود  . و از این بابت  فکر می کردم بی نظیر باشد . ولی با  خواندن شعر "او" فهمیدم از من  آماتور تر و ناشی تر هم وجود دارد . تنها  چیزی که نظر من را جلب کرد  احساسی بود که در این شعر ابتدایی نهفته بود


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:14
می پسندم نمی پسندم

او (6)

او (6)

 

پیرزنی  می گفت :قدیم رسم بود مردم  حرف دل خود را کنار رودخانه وجویبار  برای آب می گفتند و به او می سپردنند  اما حالا من هر چه در ذهنم جریان دارد و بر دل و قلبم  تاثیر دارد  در وبلاگم  بیان می کنم . در ابتدا با  بیان مسائل روزمره و اتفاقات  برجسته  در روانم  شروع کردم و به تدریج  به مفاهیم  دقیق تر و پیچیده تر  که  ریشه در ساخت و ساز احساسات و جهانبینی  من  داشت  رسیدم. در شروع  نظر و توجه  دیگران برایم زیاد مهم نبود وی  با دیدن  پیام های به جا مانده .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:13
می پسندم نمی پسندم

او (5)

او (5)

 

 

 

شادی کودکی را  که جعبه ای رنگین پر از عروسک و اسباب بازی و   شیرینی  را جایزه گرفته باشد داشتم وقتی صفحه مسنجر پر از پیغام خود را باز می کردم . پر از نگاه  , توجه ,ابراز علاقه, انتظار  دیدار , افراد متفاوت و منتظر.از دنیای حقیقی که هیچ وقت  بارقه ای از امید شادی برایم نداشت دور شده بودم تمام وجودم را به دنیای مجازی پیوند زده بودم .دنیایی که در آن ترس و تحقیر کمرنگ بود  و اگر بود فرار و فاصله از آن راحت بود .ساعتها چشم به مانیتور داشتم با هر کسی  در هر کجایی و از هر چیزی  در هر زمانی سخن می گفتم . گروهی را ستگو و گروهی دروغگو اما دروغگو ها دروغشان بی ضرر بود . زنان  مرد  میشوند و مردان  زن  .


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:12
می پسندم نمی پسندم

او (4)

او (4)

 

 

 

با نگاهی  به این سو  و آن سوی  پرسپکتیو  سبز  و مشجر  پیاده رو بلوار کشاورز و نبودن هیچ رهگذری در آن نزدیکی  دود سیگارم را  با غنچه کردن لب و با فشار از ریه ام خارج می کنم از این کار غرق در لذت می شوم .چشمانم  خیره  به نظم  چیدمان  سنگفرشهای شش ضلعی  کف پیاده رو  متوقف می ماند  بعد از کلی تلاش  خط باریک زرد رنگ و سپس خط پهن   قطور و سبزرنگ  مسیر دوچرخه سوار  جای آن را می گیرد .فیلتر سیگار را هیچ وقت  زیر پا لح نمی کنم


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:11
می پسندم نمی پسندم

او(۳)

او(۳)

 

 

از : آزمایشگاه تکنولوژی های مدرن  گوگل   google lab
به:مدیریت  گوگل  Management team – Company – Google
تاریخ: 25  آگوست  2010

با توجه به مذاکرات مورخ 10 اگوست 1910 پیرامون بهینه سازی نتایج جستجو در شبکه های معنی گرا Semantic Nets و گزارش AQ12234XC42  بررسی های آماری تیم نظرسنجی از کاربران در مورد رضایت حاصل از تطبیق منظور ارائه شده در باکسهای جستجو با نتایج نمایش داده شده ، به اطلاع میرساند که شبیه سازی  حاصل از آخرین نتایج بانک اطلاعاتی سیستم مادر بر روی سرورهای موجود در آزمایشگاه گوگل نشان دهنده تفاوت معنی دار بزرگی مابین نتایج حاصل میباشد


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:10
می پسندم نمی پسندم

داستان تخیلی او (2)

او (2)

 

 

چند صد متر آن طرف   تر  روبروی بیمارستان ساسان  نیمکتی هست  میان درختان اقاقیا و افرا  و ارس و بوته های رز در همان گذر گاه  بلوار کشاورز  برای اجرای مرحله ای دیگر از بزم و سورچرانی  انفرادی  . چه دلچسب است فرو بردن دود  حاصل از سوختن کاغذ و تنباکو . دودی که  چون لحافی گرم به روی تنی بی پناه و یخزده  و چون مرحمی شفا بخش بر زخمی   عمیق  بر مخاط حلق و حنجره  ای بغظ  آلود  افشانه آرامش کند. پاکت سیگار  و فندک بیک را از میان هرج و مرج قالب در کیف خود جدا می کنم و سیگار را آهسته به میان دو لب خود می برم و  و طعم  گس تنباکو را با طعم سیر و ادویه و سس و نسکافه اضافه می کنم.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:9
می پسندم نمی پسندم

داستان تخیلی او (1)

او (1)

 

 

میدان  ولیعصر تهران  شروع  کننده و خاتمه دهنده  بسیاری از قرارها  و پیوندها ی عاطفی , اقتصادی , سیاسی , عشقی, اجتماعی, تحصیلی , صنفی, اگر زمانی ساختمانها و ابنیه  دور تا دور میدان به زبان  در آیند خیلی حرف و سخن برای گفتن دارند .  از عرض خیابان  می گذرم  به خط و راس بلوار می رسم و  بدون جابجا کردن و مرتب کردن مانتو تنگ  خود  بروی نیمکت ابتدای بلوار کشاورز و حاشیه میدان ولیعصر لم می دهم بدون توجه  به  آنان که می روند  و می آیند  ساکتند  و می گویند


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:8
می پسندم نمی پسندم

داستان تخیلی درد وجدان

درد وجدان   

 

 

یادم میاد  سالها دور وقتی در کشور آلمان  دانشجو بودم  و برای تعطیلات تابستانی به ایران آمدم  سوار بر اتومبیل بنز پدرم  در جاده "بوئین زهرا "  به "قرق آباد"  خلوت بودن مسیر من را به یاد اتوبان  بدون محدودیت سرعت "اشتوتگات" انداخت و سوار بر سرعت آمیخته به جنون خود خواسته  با شنیدن یک صدای  مهیب  جسد لهیده یک مرد روستایی موتور سوار را بر روی شیشه جلوی اتومبیل دیدم . با صرف هزینه ای اندک نزد پاسگاه و کدخدای ده از خانواده متوفی رضایت گرفتم ومجددا به سر کلاسم در کشور آلمان باز گشتم  تا مدتی درد وجدان عذابم می داد اما بعد از مدتی فراموش کردم.


تاریخ ارسال پست: پنج شنبه 20 آبان 1395 ساعت: 23:4
می پسندم نمی پسندم

شفای عاجل (2)

شفای  عاجل (2)

 

 

 

اسم او "خان محمد شنبه" بود و می گفت 65 سال  عمر  و3 زن و 14  بچه دارد  . حالا آمده ایران تا با پسران  و نوادگا ن خود  دیداری داشته باشد . حق و حقوق و پول  از آنها  بستاند . مانند گرازی که سر در گودال  لجن کرده  باشد با حرس و ولع  خرناس کشان  پوزه  بر تن  پر درد من  می کشید  و خرخر  می کرد . تنها  حس  قابل قبولی که در آن لحظات  سرشار از تهوع  و درد  و بی قراری و انزجار  حواس  آشفته ام را  تسلی بخش بود


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 17 آبان 1395 ساعت: 21:39
می پسندم نمی پسندم

داستان تخیلی شفای عاجل (1)

شفای عاجل (1)

 

 

 

به عنوان یک بیمار بد حال همیشه  تنها  مراجعه می کنید ؟حد اقل  یک نفر را به عنوان همراه با خود نیاوردید  که ما مشگل  مربوط به شما را  با او در میان بگذاریم.البته چاره ای نیست جز بیان حقیقت  حتی اگر  تحملش  دشوار باشد . واقعیت  این است . شما خانم  مبتلا به سرطان  دهانه رحم  هستیید . آن هم  در مراحل نهایی آن.


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 17 آبان 1395 ساعت: 21:37
می پسندم نمی پسندم

پیله را دریدن و پریدن

پیله را دریدن و پریدن

 

حاصل زندگی تمامی ما آدمیان  خلق دست آوردهایی  است که در طول عمر خویش می سازیم و گرداگرد  خود  قرار می دهیم  چنان که این چیدمان  تبدیل به "پیله ای "  سخت  و چقر و تنگ در اطرافمان می شود و نعمت عزیز حرکت  را برای ما محدود می سازد . و شاید یکی از رسالت های نهایی  زندگی  دریدن این "پیله" باشد  یکی در جوانی یکی در میان سالی و یکی هم در کهنسالی  جنس این "پیله " هر چیزی می تواند باشد "افکار جزم و خشک" "موقعیت اجتماعی"  ثروت و دارایی"   ......


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 17 آبان 1395 ساعت: 21:35
می پسندم نمی پسندم

داستان تخیلی 7% , 8% , شاید هم 10%

7% , 8% ,شاید هم  10%

 

 

اسمش "بخش علی" است واز آن پیر مرد های است  که  سالها از طاسی  و کچلی سر ش می گذرد و پوست براق کشیده شده به روی جمجمه   مکعب مستطیل او قرمز  تیره با خالهای قهوه ای است.  ته ریشه سفید و زبرش ابد ی است و انگار هرچه مو بر سرش بوده در یک مهاجرت  دسته جمعی و اجباری در صورتش  ساکن شده و جا خوش کردنند. کت قهوه ای  و شلوار خاکستری  رنگ و رو رفته  اش  بومی تر از پوست تنش همیشه با اوست و عضو همیشگی  وجودش  .


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 17 آبان 1395 ساعت: 21:32
می پسندم نمی پسندم

داستان تخیلی چه خوب درد دیگر درد ندارد

چه خوب درد دیگر درد ندارد 

 

 

آه ه ه ه  چه  خوب  درد دیگر درد ندارد . خواب خواب خواب  چه؟ خوب است و شیرین . این همه سال نمی دانستم خواب چنین است.  پرده , چوب پرده,  دیوار , گچ دیوار , کمد , بوفه شیشه ای, لوستر, لامپ لوستر , کلید برق ,پنجره , ترک ریز دیوار , پوسته رنگ    و از همه بیشتر سقف همه و همه  همراهان من در طی کردن من در این همه درد . روزها , شبها , نیمه شبها , در سپیده دم, وقت غروب ,  ظهر  همیشه همیشه چشمانم خیره بر  آنها است. اما چه خوب درد


تاریخ ارسال پست: دو شنبه 17 آبان 1395 ساعت: 21:30
می پسندم نمی پسندم

بازگشت (5)

بازگشت (5)

 

 در ابتدا  برای هر انسان  "بی وزنی" دلچسب و لذت بخش است . اما با گذر زمان  آزار دهنده و غیر قابل  تحمل است. مسواك زدن برای خود داستانی است. شما نمي‌توانيد پس از پايان مسواك زدن دهان خود را با آب بشوييد و در انتها آب داخل دهانتان را بيرون بريزيد. در اينجا بايد در انتهاي مسواك زدن هر آنچه در دهانتان است را قورت دهيد فضانوردان به اين كار اثر نعناي تازه مي‌گويند.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 21:18
می پسندم نمی پسندم

بازگشت (4)

بازگشت (4) 

 

پاسخ من  از ابتدا در ذهن  خودم معلوم بود  دقيقا یک پاسخ مثبت .ولی با این وجود پانزده شبانه روز به آن فکر کردم  این فرصتی بود که برای هر کسی در تمامی دنیا به راحتی به بدست نمی آمد  افقی پيش روي من باز می شد که برای تعداد انگشت شماری  از تمامی انسانهایی که در طول تاریخ بشریت  آمدنند و رفتنند و نفس کشید نند و فکر کردنند


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 21:17
می پسندم نمی پسندم

بازگشت (3)

بازگشت (3)

 

 

 

پایگاه  هوایی فضایی "پلستسک"  تا قبل از پایان جنگ سرد  مخفی  و ناشناخته بود  و در هیچ کجا  اسمی از آن وجود نداشت . اما بعد از پایان جنگ سرد به ظاهر  تبدیل به یک پایگاه  فضایی نظامی فعال و شناخته شده شد. و این تغییر ظاهر مصادف شد با ورود من و دیگر خلبانان همراه  من.


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 21:16
می پسندم نمی پسندم

بازگشت (2)

بازگشت (2)

 

مرگ پدر عليلم پنج سال بعد از جنگ در سال 1372 بعد از آن بيماري و مرگ مادرم.  من را بيش از بيش تنها کرد . در غروب غم انگيز شهريور ماه تهران را  بمقصد روسيه بايک هواپيماي نظامي آنتونف روسي ترک کردم . هشت ساعت پرواز در دل تاريک آسمان  ناشناخته  با صداي خسته کننده


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 21:15
می پسندم نمی پسندم

بازگشت 1

بازگشت 1

 


پدرم  عضو سپاه پاسداران  بود و در جنگ ایران و عراق دو پایش را  از دست  داد.یاد آوری  و بازگو کردن مکرر لحظات از دست دادن و متلاشی شدن  دو عضو و دو عامل  حرکت  و ایستادگی  جسم  خسته  اش  همیشه برای او  لذتی حماسی  داشت.او می گفت:


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 4 آبان 1395 ساعت: 21:13
می پسندم نمی پسندم

رمان عاشقانه عشق خیالی

رمان عاشقانه عشق خیالی

 

 

اونروزا خانواده حسابی و تهرانی ، روزهای شلوغ و خوبی را پشت سر می گذاشتند

. همه به آرزوهایشان رسیده بودند . به جز مهشید و جمشید . آخه تنها پسر

خانواده حسابی داشت داماد می شد که دختر خانواده تهرانی رو خوشبخت کنه .

این دوتا از بچگی با هم دیگه بزرگ شده بودن و همه اون دو تا رو به نام

همدیگه صدا می زدن .


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:56
می پسندم نمی پسندم

چند داستان ترسناک و واقعی

چند داستان ترسناک و واقعی

 

 

 

 

<<اريك>> ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه مي كند. او هنوز هم نمي داند آن صورت چه بود. اريك مي گويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت مي كردم. نگهبان هاي ديگر داستان هايي درباره اتفاقات آن جا تعريف مي كردند ولي من سعي مي كردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتناب ناپذير بود.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:51
می پسندم نمی پسندم

هراس در پناهنگاه

هراس در پناهنگاه

 

پیش‌درآمدی بر مجموعه‌ی نگهبانان

 

 

این یک داستان خیالی است، اما در مکان و زمانی واقعی می‌گذرد و از رویدادهایی که در آن دوران اتفاق افتاده‌اند، بهره می‌گیرد. نوشتن داستان در موقعیتی ورای حضور نویسنده و آوردن جزئیاتی حقیقی از آن، نیازمند شنیدن خاطرات کسانی بود که در آن فضا حضور داشتند. پس جا دارد از دوستان عزیزی که لطف کردند و خاطرات آن دورانشان را با من به اشتراک گذاشتند، سپاس‌گزاری کنم.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:46
می پسندم نمی پسندم

ماجرای شیر و وزیر

ماجرای شیر و وزیر

 

تنها کسی که از حقیقت ماجرا سر در آورد، همسایه‌ی روبه‌رویی وزیری بود که آن روز بچه را نگه داشته بود. ماهی یکی دو روز بچه پیش همسایه می‌ماند. جایش هم چیز خاصی نمی‌خواست. فقط وقتی پرواز خانم وزیری به جنوب بود، برایش پنیر خرما می‌آورد. انگار آقای وزیری بیماری خاصی داشت و وقتی حمله‌ی بیماری عود می‌کرد، برای بچه خوب نبود نزدیک باشد.

خانم اصلانی، پشت به در آسانسور، رو به آینه ایستاده بود و با اخم از بالای قد قابل توجهش، به مرد لاغر کوچک‌اندام شیک‌پوش آرام ساکت رنگ‌پریده‌ای نگاه می‌کرد که سرش را پایین انداخته بود. اخم خانم اصلانی یک کلافگی درونی را تصویر می‌کرد که داشت وجودش را می‌خورد. آقای وزیری، همکار خانم اصلانی و بزرگ‌ترین مشکلش شمرده می‌شد.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:45
می پسندم نمی پسندم

گریخته

گریخته

 

 

پرتقالی را که فقط به اندازه‌ی یک سکه‌ی پانصد تومانی‌اش له نکرده است، پوست می‌کنم و می‌خورم. خون پرتقال شره می‌کند و از دستم روی گردنم می‌چکد. دارم می‌خورمش. آن‌قدر کوفت و زهرمار تاریخ مصرف گذشته و خراب خورده‌ام که معده‌ام از غذای طبیعی تعجب می‌کند.

زیر میزم دراز کشیده‌ام. تاریک است. دم غروب. حوصله ندارم بلند شوم و چراغ‌ها را روشن کنم. وقتی زیر میزم دنیا وجود ندارد، فقط منم و دیوار چوبی جلویم. دنیا خالی. آدم‌ها خالی. فکرهای مزخرفم این‌جا دستشان به مغزم نمی‌رسد. قاعده‌ی اول و آخر زندگی را که می‌دانم کافی است. آدم همین که با وجود داشتنش کنار می‌آید شق‌القمر کرده...


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:44
می پسندم نمی پسندم

کابوس شب برفی

کابوس شب برفی

  •  

  •  
  •  

اینک این تنها خاطره‌ای بود. خاطره‌ای از یک شب سرد زمستانی که برف می‌بارید. هوا تاریک بود و دانه‌های بلوری برف، مثل توری سپید رنگی، از دل سیاه شب می‌آمدند و روی زمین لحاف مخملی پهن می‌کردند. شیزو، شمشیر به دوش، آرام آرام قدم بر می‌داشت.
«
هی مرد‍‍! احمق نباش امروز به اندازه کافی راه رفتیما. چطوره استراحت کنیم؟ ها؟ ها؟»
شیزو جواب‌ش را نداد. شیزو حتا رویش را بر نگرداند تا او را نگاه کند. شیزو آرام آرام قدم بر می‌دارد. تلالو رد پایش روی برف‌ها دیده می‌شود. هوا سرد و تاریک است. شیزو چشم‌ها‌ش نیمه‌باز است.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:43
می پسندم نمی پسندم

غوطه

غوطه

  •  

  •  
  •  


وقتی صبح از راه می‌رسد، دیگر مطمئن نیستی که کیستی.

در مقابل آینه می‌ایستی؛ آینه‌ای که پیوسته تکان می‌خورد و می‌لرزد و تصویر همان چیزی را منعکس می‌کند که تو خواستار دیدنش هستی: چشمانی گشاد شده، و پوستی که به نظر بسیار رنگ‌پریده می‌آید.

 رایحه‌ای عجیب که از فاصله‌ای دور، شناور از سیستم محفظه‌ی هوا به مشام می‌رسد، فکرت را مغشوش می‌کند. بویی نه تند همچون سیر و نه شیرین همچون عود؛ اما بویی غریب، همچون رایحه‌ای آشنا که به دست فراموشی سپرده شده باشد.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:41
می پسندم نمی پسندم

عجایب‌المخلوقات در شهر فرنگ

عجایب‌المخلوقات در شهر فرنگ

 

 

داستان ترسناک آمریکایی یاAmerican Horror Story،  سریالی است فانتزی در ژانر وحشت که از شبکه‌ی کابلی FX آمریکا پخش می‌شود و علاقمندان پرشمار آن هم اکنون منتظر فرا رسیدن پاییز و شروع فصل چهارم آن هستند. این سریالِ درام، در هر فصل راوی داستانی متفاوت است و داستان‌های جانبی پرشاخ و برگ آن حول محل‌های اجتماع نیروهای ماوراءالطبیعه می‌چرخد: خانه‌ای تسخیر شده، دیوانه‌خانه‌ای بدنام، انجمن ساحره‌ها و در فصل جدید، یک سیرک عجایب. پیشنهاد من به شما این است که قسمت اول از فصل اول سریال را ببینید و اگر توانستید این حجم از خشونت، وحشت، غافلگیری و ترشح آدرنالین را تا به انتها تاب آورده و از آن لذت ببرید، باید به شما این وعده را بدهم که یکی از بهترین گزینه‌ها برای پر کردن روزهای طولانی تابستانتان را پیدا کرده‌اید.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 23:39
می پسندم نمی پسندم

شاهزاده‌ی زمینی

شاهزاده‌ی زمینی

 

وقتی لیزا مرد، حس کردم روح از بدنم بیرون کشیده شد و آن‌چه که ماند، به لعنت خدا نمی‌ارزید. تا امروز حتا نمی‌‌دانم دلیل مرگش چه بود. دکتر‌ها تلاش کردند دلیل از پا درآمدنش را به من بگویند، اما من فقط آن‌ها را پس زدم. او مرده بود و من هرگز دیگر با او سخن نمی‌‌گفتم هرگز او را لمس نمی‌‌کردم، هرگز میلیون‌ها چیز بی‌اهمیت را با او در میان نمی‌گذاشتم و این تنها حقیقتی بود که اهمیت داشت. حتا به مراسم سوگواری نرفتم، تحمل نداشتم توی تابوت نگاهش کنم.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:36
می پسندم نمی پسندم

سیل پشه در حبشه

سیل پشه در حبشه

از داستان‌های راه یافته به دور نهایی مسابقه‌ی بهترین داستان کوتاه علمی‌تخیلی و فانتزی سال 1387


آن‌طور که در خاطرم مانده همه چیز از یک غروب دلگیر زمستانی شروع شد. یک غروب سرد و دلگیر زمستانی که هوا ابری بود و من داشتم روی کاناپه کنار شومینه با جدول روزنامه‌ی عصر ور می‌رفتم. فارغ از همه چیز در آرزوهایم لولیده بودم و ابدا حواسم به جای دیگری نبود. عین تکه‌های قهوه‌ای شکلات که آرام آرام توی سفیدی نرم خامه فرو می‌روند، توی خودم غرق شده بودم که صدا شروع شد.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:35
می پسندم نمی پسندم

رهایی از گرگینه

رهایی از گرگینه

  •  

  •  
  •  
من سیاه دل هستم ! یک سایه گمنام. مثل اغلب سایه ها، فقط «هستم». حضورم احساس نمیشه ولی تاثیرمو می‌ذارم! خوب این موضوعی نیست که بخوام براتون تعریف کنم! راستش قضیه‌ای که می‌خوام براتون تعریف کنم بر می‌گرده به یک گرگینه‌ی گم شده. یک گرگینه‌ی گم شده که با گرگینه‌های دیگه‌ای که دیدم فرق می‌کرد. من و چشم بابا‌قوری که یک جادوگره با هم کار می‌کنیم. کار ما یه خورده عجیبه ولی به هر حال واسه خودش یه کاریه دیگه. کار ما بیرون کشیدن موجودات افسانه‌ای از دنیای واقعیه! آره می‌دونم. کار چندان جالبی نیس! بعضیا می‌گن این کار نظم دنیا رو بهم می‌زنه.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:24
می پسندم نمی پسندم

داستان های ترسناک اما واقعی

داستان های ترسناک اما واقعی

 

 

«اريك» ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه مي‌كند. او هنوز هم نمي‌داند آن صورت چه بود. اريك مي‌گويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت مي‌كردم. نگهبان‌هاي ديگر داستان‌هايي درباره اتفاقات آن جا تعريف مي‌كردند ولي من سعي مي‌كردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتناب‌ناپذير بود.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:22
می پسندم نمی پسندم

داستان جاده اسرارآمیز مرگ چیست؟

داستان جاده اسرارآمیز مرگ چیست؟

چرا اتفاقات مرموز بی شمار در آن جاده روی داده؟ در پنانگ مالزی،جاده ای معروف و در عین حال انگشت نما و بد نام موسوم به جاده ی «تمپه» وجود دارد. سالها سال قبل آن جاده ساخته شد تا دسترسی به دریاچه پشت سد میسر گردد. در کیلومتر ۷/۱ جاده،تپه ای وجود دارد که به دو حومه متصل می شود.راه ورودی دریاچه پشت سد، در جایی در میان جاده ای کم عرض و باریک و پیچ در پیچ قرار دارد. حوادث و اتفاقات اسرارآمیز و مرموز بی شماری در آن جاده رخ داده اند.اکثر اوقات، قربانیان به همراه وسیله نقلیه خود به داخل دره عمیقی پرتاب شده اندو عده اندکی از مهلکه جان سالم به در برده و فرار کرده اند.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:20
می پسندم نمی پسندم

خاطرات و داستانهای ترسناک۲

خاطرات و داستانهای ترسناک۲

پدربزرگم از قدیم یک باغ در حدود 3 هکتار تو یکی از روستاهای اطراف بابل (استان مازندران) داشت که درست وسط این باغ یک درخت خیلی قدیمی بوده که از همه ی درخت های باغ هم بلندتر بوده... مامانم میگه از وقتی یادمون میاد و بچه بودیم همیشه بهمون می گفتند زیر این درخت نرید چون لونه ی مارهاست و پر از ماره اون باغ هم که همینطوری راه میرفتی پر از مار بود، ما دیگه فکر می کردیم زیر اون درخت خیلی وحشتناکه و چون وسط باغ و یه جای ترسناک بود هیچ وقت طرفش نمی رفتیم.... کلآ مثل اینکه این قضیه بین مردم جا افتاده بود که زیر اون درخت خطرناکه...


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:18
می پسندم نمی پسندم

خاطرات و داستانهای ترسناک۱

خاطرات و داستانهای ترسناک۱

داستان بگم که مربوط میشه به مادر مادربزرگه دوست دوران کودکیم ( یعنی جدش ) . اون طور که مادربزرگش تعریف میکرد مادرش یه قابله بوده و تو کارش خیلی وارد بوده . اونا شمال زندگی میکردن . از مادر بزرگش نقل میکنه که یه روز دم غروب یه سری افراد در منزل اونا رو میزنن و مثل اینکه کار خیلی مهمی باهاش داشتند. وقتی در رو باز میکنن با صحنه عجیبی رو به رو میشن. اون طور که میگه اون اشخاص آدم نبودند بلکه " از ما بهترون بودند " .

بالاخره این قابله خان کوپ میکنه و کلی میترسه . اما اونا میگن که باهاش کاری ندارن و فقط ازش کمک میخوان . اونم اینه که یکی از همسرهای رئیسشون داره بچه میزاد خیلی درد میکشه و نیاز به یه قابله داشتن تا کمک کنه بچشون به دنیا بیاد .


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:17
می پسندم نمی پسندم

خاطرات و داستانهای ترسناک

 

خاطرات و داستانهای ترسناک

 

اون شب

هنگام غروب بود ، خورشید نارنجی رنگ سطح آبی دریا رو سرخگون کرده
بود.پیرمردي ریش سفید به بدنه کهنه پیکان کرم رنگی تکیه زده دست در
جیب ایستاده بود.سیگار مچاله اي بیرون آورد و بروي لبش گنجاند و سپس
به ضرب کبریت روشنش کرد.
هنوز اولین پک رو نزده بود که یک خانواده چهار نفره از راه رسید و سوار
ماشین شدند
پیرمرد که میدانست نباید آنها رو معطل کند پک عمیقی به سیگارش زد و
آنرا محکم زیر پاهایش له کرد...و درحالیکه دود سفید ممتدي از دهانش
خارج میکرد سوار ماشین شد ودر را با صداي گوشخراشی بست، از آیینه
نگاهی به مسافران انداخت: یک زن و مرد میانسال با دختري 13 یا 14 ساله
و در جلو پسر جوانی که کنارش نشسته بود و مشغول تماشاي دریا شده
بود.

 


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:12
می پسندم نمی پسندم

داستان ترسناك

داستان ترسناك


این داستان ترسناك می باشد و مناسب براي افراد زیر هجده سال نیست.
اگر سابقه بیماري قلبی یا هرگونه تجربه ناخوشایندي دارید لطفا این داستان را نخوانید.
براي بهبود کیفیت کار ما لطفا در وبلاگ ما نظرتتان را اعلام کنید.


توضیح: این داستان تا حدودي از یک خاطره واقعی گرفته شده است ولی حدود 80 درصد آن ساخته
و پرداخته ذهن می باشد.
الان وقتشه بچه ها


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:9
می پسندم نمی پسندم

تله‌ی روباه

تله‌ی روباه

یک ساعت دیگر مانده. یک ساعت اولش مثل همیشه سخت می‌گذرد و تازه یک ساعت دومش است که نمی‌گذرد. هر بار که نوبت نگهبانی‌ام می‌شود، یکی دو دقیقه از فرنچ تن کردن و پوتین پا زدن، به این صرف می‌شود که ساعت مچی‌ام را ببندم یا نه. دفعاتی که ساعت دست نمی‌کنم، نمی‌دانم چقدر مانده تا یک نفر از دور بیاید و فرشته‌ی نجاتم شود. هر بار یک نفر از دور می‌آید، دست‌فنگ می‌کنم و درست راه می‌روم، نکند افسر نگهبانی کسی باشد؛ برای این‌ که نمی‌دانم حالا لحظه‌ی تعویض پاس هست یا نه. آن موقع که ساعت می‌بندم خوبی‌اش این است که می‌دانم این که این بار از دور می‌آید، خودی است. ولی هزار تا بدی دارد.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:8
می پسندم نمی پسندم

ترس !!

ترس !!

ادامه مطلب ترسناک اگه ..... داری بخون :-)

 


خونه ما تو يكي از شهرهاي مازندرانه به اسم قائمشهر. وارد جزئيات نمي شم مستقيم ميرم سر اصل اتفاق.... من و يكي از دوستام كه پدرش جنگلبانه و خونشون تو يكي از روستاهاي جنگليه از اونجايي كه هميشه سرمون درد ميكنه و مشكل داريم افتاديم تو خط پيدا كردن گنج .... دوستم از پدرش شنيده بود كه وسطاي جنگل يه سنگ خيلي بزرگ و مكعبي هست كه قديم خزانه بوده و توش پر از طلا و جواهراته . اونجوري كه دوستم ميگفت حتي يه عده اي از اصفهان اومده بودن و با دستگاه فلزياب آمار سنگ رو گرفته بودن و معلوم شده بود


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:7
می پسندم نمی پسندم

تدفین آقای خودم

تدفین آقای خودم

  •  

  •  
  •  
این داستان نخستین بار به تاریخ ۵ آبان ١٣٨۵ در آکادمی فانتزی منتشر شده است و به مناسبت هفته‌ی دوم از برنامه‌ی «بازخوانی آثار» بازنشر می‌یابد. هفته‌ی دوم به بازخوانی داستان‌های نگارش آکادمی فانتزی اختصاص یافته است.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:5
می پسندم نمی پسندم

بهداشت دهان و دندان

بهداشت دهان و دندان

  •  

  •  
  •  
این داستان به مناسبت هفته‌ی دوم از برنامه‌ی «بازخوانی آثار» بازنشر می‌یابد. هفته‌ی دوم به بازخوانی داستان‌های نگارش آکادمی فانتزی اختصاص یافته است.


فردای صبحی که آدم دولت به ملاقات سیاه چشم آمد، خبر قتل راهبه را در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌های صبح و عصر منتشر کردند. خبر مختصری بود که توضیحات معمول این گونه اخبار را می‌داد، به همراه عکس رسمی منتشر شده از طرف اداره‌ی آگاهی. اما موضوع پیچیده‌تر از این‌ها بود.


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:4
می پسندم نمی پسندم

برف، شیشه، سیب‌ها

برف، شیشه، سیب‌ها

  •  

  •  
به خاطر بخش­هایی از آینده که در لحظات یخ زده­ی برکه­ی آب گیر انداخته یا در شیشه­ی سرد آینه­ام دیده بودم و به خاطر تمام چیزی که از آن قضیه پیش­بینی کرده بودم، آن­ها من را دانا صدا می­زنند؛ اما من با دانایی فاصله­ی زیادی دارم. اگر من عاقل بودم، نباید هیچ­وقت سعی می‌کردم آن چه را که دیده‌ام، تغییر دهم. اگر من عاقل بودم، باید خودم را قبل از این­که با آن دختر روبرو شوم، پیش از آن­که آن مرد را گرفتار کنم، می­کشتم


تاریخ ارسال پست: جمعه 30 مهر 1395 ساعت: 15:1
می پسندم نمی پسندم

ليست صفحات

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد